نامههای آخرین نامهنویسها
نویسنده: حانیه عامل
زمان مطالعه:6 دقیقه

نامههای آخرین نامهنویسها
حانیه عامل
نامههای آخرین نامهنویسها
نویسنده: حانیه عامل
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]6 دقیقه
روبر لاشُنه نزدیکترین همراه اوقات کودکی و نوجوانیِ فرنسوا بود و البته بعدتر هم همان رنهبیژیِ «چهارصد ضربه» شد تا به فرنسوا در گرفتن جایزهی بهترین کارگردانی کمک کند.
ژیل ژاکوب نوشته بود:
«عمده شهرتِ فرانسوآ تروفو به فیلمهایش برمیگردد. فیلمهایی که به کلاسیکهای سینما مشهور شدهاند. سینمادوستان خوب میدانند هر نوشته تروفو چه ارزشی دارد. امّا نامههایش را که بخوانید گوشهای از رازهای این منتقدِ کمنظیر برایتان آشکار میشود. ما اینروزها نامه نمینویسم یا حداکثر کمتر نامه مینویسیم؛ بلکه تلفن میزنیم. لغتنامهی روبر را که باز کنید و برسید به لغتِ «نامهنویس» میبینید نوشته است قدیمی؛ یعنی لغتیست که مدتهاست کسی از آن استفاده نمیکند. تروفو صدها نامه نوشته و قاعدتاً یکی از آخرین نامهنویسهاست.»
۶ فوریه ۱۹۳۲ روزی بود که یکی از پیشروان موج نوی فرانسه در شهر پاریس متولد شد تا بعدها تبدیل به نویسنده و خالق تمام آثاری شود که خودش در مرکز اصلی صحنهی آن حضور پررنگ داشت. آثاری که جلوهای تمامنما از آمیزش حسهایی همچون عشق، غم، شک و کمدی بودند و ترفو خود، بازیگر اصلی تمام آنها محسوب میشد؛ و با الگویی واقعگرایانه از زندگی شخصیاش که آنها را به فیلمهای «زندگینامهای» تبدیل میکرد. همین هم بود که ترفو فیلم «چهارصد ضربه» را با الهام از دوران کودکی خود نوشت تا بعدها در بخش مسابقه جشنواره فیلم کَن به نمایش گذاشته شود و جایزهی بهترین کارگردانی را بهدست آورد.
تروفو جامهی کلینگرِ خاطراتی که در کودکی بر او رفته بود را هنرمندانه دوخت و بر تنِ آنتوان، پسرِ ۱۴ سالهی فیلم چهارصد ضربه کرد؛ آنتوانی که برای در امانماندن از فشار و برای آنکه دیگر تنبیه نشود بههمراه دوستش، رنهبیژی، از مدرسه گریخت و در پاریس سرگردان شد.
در میان تمام اینها، گفتن از نامههای فرنسوآ تروفو به روبر لاشُنه صمیمیترین و قدیمیترین دوستش لطف دیگری دارد؛ لاشنهای که نزدیکترین همراه اوقات کودکی و نوجوانیِ فرنسوا بود و البته لاشُنهای که همان رنهبیژیِ چهارصد ضربه شد تا به فرنسوا در گرفتن جایزهی بهترین کارگردانی کمک کند.
در هجدهسالگی بود که فرنسوآ شکستِ عشقی خورد و خودش را با افسردگی و اقسام تنگناهای مالی دستبهگریبان دید و سرخوردگیِ ناشی از خبرِ اعزامش به سربازی هم مزید بر علت شد تا بخواهد کتابهای لاشُنه را در غیابش بفروشد و خرج امرار معاشاش کند.
تروفوا از پاسخ احتمالیِ لاشُنه در مقابل خبر فروختنِ کتابهایش سخت میهراسید:
«تا دستخطت را نبینم مثل بید میلرزم و مدام بیتابی میکنم.»
به همین دلیل هم نامهای نوشت و به این ماجرا اعتراف کرد:
«روبر عزیز؛
میخواهم خبر مصیبتباری را برایت بنویسم. خب، البته میخواستم زودتر از اینها بنویسمش ولی حالا که نامهی مامانبزرگت رسیده تصمیم گرفتم زودتر این چیزها را بنویسم و بفرستم. فکر کردم بعدِ این ماجرا خیلی احمقانه است که مجبورت کنم آن دوربین عکاسی را برگردانی. گفتنِ این خبر برای من همانقدر دردناک است که شنیدنش برای تو.
من همهی کتابهات را فروختهام؛ کتابهای خودم را هم. چیزی که مامانبزرگت با آن لحنِ تحقیرآمیز دربارهی من میگفت و اسمش را گذاشته بود هوش والا -الان و در این لحظه- بهم اجازه میدهد همهی کلمههای زبان شیرین فرانسه را کنار هم ردیف کنم و آدم از آینده هم که خبر ندارد، شاید بتوانم راضیات کنم که بفهمی این رسوایی نشانهی رفاقت ماست.
حالا بیا این کلمهها را بگذاریم کنار و برسیم به اصل مطلب. بعدِ این ماجرا حسابی ترسیده بودم و همین شد که از پاریس زدم بیرون. همین که حقوق ماهانه و پول دورهی خدمت در هندوچین را بدهند بدهیام را پرداخت میکنم. البته دقیقاً نمیگویم چه روزی. حالا این تویی که باید مراتبِ این پستفطرتی را بسنجی. ولی قبلِ اینکه جواب نامهام را بنویسی کمی فکر کن؛ چون من نامهای آرام را به نامهای عصبانی ترجیح میدهم.
[...] همهی این مدت با پول فروش کتابها زندگی کردهام. با پولی که بابت کتابهای تو گرفتم، پول هتل را دادم؛ چون شکایت کرده بود به کلانتری. توی اتاق خودم که نمیشد بخوابم؛ این بود که یک شب رفتم اتاق تو و آنجا که بودم به فکرم رسید کتابهات را بفروشم. امیدوارم این نامه قبلِ سهشنبه به دستت برسد و با خواندنش حالوروزت آنقدر بد نشود که روی صحنهی تئاتر به همهچی گند بزنی .اگر اینجوری باشد شنبه در نهایتِ آسایش و آسودگی جواب این نامه را مینویسی.»
- اوایل ژانویه ۱۹۵۱
«فرانسوآی عزیز باوفایم؛
داشتم فکر میکردم نامهای برایت بنویسم و بگویم واقعاً آدم نکبتی هستی که توی این دو ماه هیچ خبری از خودت ندادهای که دیدم نامهات رسید. و اینطوریست که سینما و ادبیات متعهد میشوند (آنهم چه تعهدی) که سه سال را در خدمت ارتش جمهوری چهارم فرانسه باشند- شوخی میکنم، ولی اصلاً دلم نمیخواهد جای تو باشم. یعنی سه سال باید از هم دور باشیم؟ حتی تصورش هم برایم سخت است که برگردم به پاریس و فرانسوآ آنجا نباشد. از خودم سؤال میکنم باید چهکار کنم؟ چهطوری باید زندگی کنم؟ چهطوری باید به ندیدنت عادت کنم؟ چهطوری آن کیف و کاغذها و عینک و لباسها و کفشهایت را نبینم؟ آپارتمان را از دست دادهام؟ بیخیالش...پدرم مرده؟ بیخیالش...کتابهایم را فروختهای؟ بیخیالش...آنهمه روز گشنه و تشنه مانده بودم؟ بیخیالش...بگو با نبودنت چه کنم؟ آخ که این زندگی چهقدر سخت است...تنها چیزی که این درد را کمی تسکین میدهد این است که اگر بروی هندوچین سی روز مرخصیِ باحقوق داری و میتوانی پانزده روزش را بیایی کنستانتس پیشِ من، و اگر هم آنموقع برگشته باشم پاریس که دوباره بساط چیپس و قهوه و خردل و بحث دربارهی سینما و کتاب بهراه است. هر نظری هم بدهی موافقم. بارها شده که به خودم گفتهام کاش فرانسوآ اینجا بود و مدام میخندیدیم. حالا با چشمهای خودت میبینی که دوباره میخندیم. اول شروع میکنی به خندیدن و بعد کمکم عصبانی میشوی و هرچی بدوبیراه بلدی نثار دنیا میکنی. من هم همین کار را میکنم. اول فکر میکنم چیز خندهداری پیدا کردهام؛ فکر میکنم همهچی خندهدار است و درست وقتی همه حیرت کردهاند خندههای دیوانهوارم بیشتر میشوند. هنوز هم همینطورم. یک لحظه یاد چیزی میافتم و بعد به همهچیز میخندم. حالا هم که دارم این نامه را برایت مینویسم یادِ خندههایمان در کافهها و رستورانها افتادهام. چه کیفیت نایابی داشتند آن لحظهها. با هم بودیم؛ یا با ژرالد و دیدیه و بیلر... نباید قبل اینکه احضارت کنند میرفتی!
- ۲۵ ژانویه ۱۹۵۱

حانیه عامل
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.